حرف برای زبانم درآوردند
وقتی که از لبان تو بیرون میآید حروف نامم
سوزانده است بس که نگفتی
سوسوی حروف پیداست
در سکوت دهانت و سفیدی دندانهایت
وقتی حروف نام ندارند
و از روی لبان تو میگذرند
شیرین میشوند
دیدهام که سکوت
روی پرزهای زبانت گس است،
بس است
حرف دربیار
ای آنکه
گس در دهان تو نوچ است!
بیا و برایم حرف دربیار
سوزانده است بس که نگفتی...
-----
از روی براهینی
حرف را و لب را ترکیب کردیم
گاز حروف گرفتیم روی لب
لبالب از لبانه شدیم
و سوزانده بود بس که نگفته مانده بودیم
حرف برایم در بیار و
حرف روی حروفم بذار
زبان بزن به زبانههای کلامم
تا آن زمان که از دهان تو باز میآیم
زبانزدت شده باشم
چه مشق بیتکلف شیرینی میشود
حراج حروف الفبا
در حال گو
در حد گفت
و نگفتن است که قیمت قلب را گران میکند
ای کمفروشیات شکستن بازار حرففروشی
نه ـ گفتنت نیاز به ناز ندارد
ها ـ گفتنت ویار میآورد
از بیزبانیات زمان زیادی گذشته است
اشاره هست و نظر هست و شکّر هست
وا ـ گفتنت که نقر نقره است به سرسرای الفبا
گویشت طلا کم آورده در برابر
شکّر
و چه حاجت است که فارسی از دهان تو گوید که شیرینم!
-------
لبانه، لال
و لبالب
اعزام میشدم به سکوتم
زبانسوخته
عزم شبت کردم
که سرد بود و صدا از سکوت هم در نمیآمد
و شرمندهی لبان خودم بودم
از بس گزیده بودمش
شب هم گزیدهگزیده میگذشت
دیگر اما از امشب
عزم زبانـدری دارم
ای یار، ای ویار فارسی!
ای
از گلوی گرـگرفته بازگشته
بیا گلوی مرا هم بگیر و بگیرانم
وقتی حروف شرر دارند
بیا و دندانهای مرا هم روشن کن و بیفروزانم!
معنا تیز است، تند است، سوز دارد
سوزانده است بس که نگفتم
حروف شعله فروزانکن
معنا معنیِ معینی ندارد
درمانده از دردهای حروف است
معطل دهان تو ماندهست
لب غنچه کن و فوت کن به حروف معنا
فوت کن به فوتو فن
حروف فوت و فوووو
فووووووو
حروف شعله که میکشند و میرقصند
روی دندانهایت
در شعلهات هستم
و رقص اسم فروزانم زیر تابش دندانهایت
شعله شبیه اس،
و صدها اس است
که در رنگهای نارنجی، سرخ از سیاه میشوند لبانم از شرارهها و حروف گداخته در سرخا
ذغال حرف گداخته
به روی صفحهی کاغذ شرر به شعر و جگر در جرقههای قلب فروزان باد!
اسهای گرگرفتهی سرخاسیاه بالا رو!
داغای حرف صفحهی کاغذ را
سیاه
کلام داغ،
پرزهای زبان را میسوزاند
اگر بگویمش
و
سوزانده است بس که نگفتم
سوسوی سوز از حروف شعله به دندانههای اس میزند صدای مرا در گلو که بچرخانیام به سفتی دندان اصابتم بدهی درد تا بنِ دندانههای اسم گذر میکند
و شب، شب شعلهکشِ بیشرف،
لبانه از لب حروف میخواهد و میگیرد و میگیراند
---
وقتی زبان دریده باشد
لالی لیاقت لبهاست
درد از درایت دندان نمیگذرد
از بس فشرده بر جگر خسته رفته است
که زاری زیارت زبان شده است
و انسان فقط لسان است و شفتین
زبان است که پدر زمان را درآورده
که بسود و فرو ریخت هر چه
دندان تازه درآورده مادرم
که دندان نبود لا بل سیودو حرف تابان بود
دندان فقط برای گازگرفتن زبان مادری
وقتی که فارسی،
زباندریده به کنجی نشست و
سکوت سکسکه همیکرد...
ای یار، ای ویار
دلم برای تو ری* میرود!
احساس می کنم
تازگیها از سیودو حرف دندانهای الفبا، فارسی درآمدهای و حرف درآوردهای
از روی ریگ آموی کودکی رودکی که خودم را کشانکشان
از این وراءالنهر هرات
تا آنور و آنورای بخارا
سوزاندم و بخار گرفت زبان دریوریام
تا رسیدم به نرسیدنت،
دیدم دهانهای دریده و دندانهای کَفته*
چقدر
حرف برای زبانمان درآوردهاند!
حرفت را بخور
زبان دری به هاویه دارد!
* ری رفتن: به گویش بهبهانی یعنی غشرفتن.
* دندان کَفته: به گویش بهبهانی یعنی دندانِ شکسته یا افتاده.