…
در ترافیک اینهمه لنگر، هیچکس بادبان نمیخواهد
هیچکس در پی جزایر دور، نقشههای گران نمیخواهد
بروم نوشداروی خود را بفروشم به ناصر خسرو
روزگار حسود و فرسوده، پهلوان جوان نمیخواهد
ببرم رخش و گرز سنگین را، چوب بازار مولوی بزنم
همه با چاه خویش ساختهاند، هیچکس قهرمان نمیخواهد
سر هر کوچه لای هر سیگار، قهرمانی شکسته میبینی
حافظی که غزل نمیخواند، آرشی که کمان نمیخواهد
«خانهی دوست» و لانهی نورش، دور شد، دور و دورتر از ما...
کسی از کودک درون خودش، ردی از آن نشان نمیخواهد
مثل رؤیای دور دن کیشوت به نجات جهان وفادارم
فکر ناآشنا و سختی که، هیچکس این زمان نمیخواهد
هر چه بود از بهار سیلآسا، هر چه بود از امید واهی بود
ما ستمدیدهی بهارانیم، زردی ما خزان نمیخواهد
سخت میلنگد این امید دروغ، پیش پایش عجیب لغزان است
وسط ابرهای پرابهام، افق بیکران نمیخواهد
جزئی از استخوان من شده است، خنجری که هنوز میچرخد
دوستان خوب کار را بلدند، کینهی دشمنان نمیخواهد
من زبان را به کام خواهم برد، من سکوت اختیار خواهم کرد
ولی انبوه اینهمه اندوه، روشن است و زبان نمیخواهد