از روی سنگها که رد میشوی
خاطرهی سی سال پیشت زنده میشود
سنگهای قاتل را میگویم
که روی دریاچه ریختهاند
آن روز چقدر
برای عبور با کشتی از وسط دریاچه
منتظر ماندیم
و چه لذتی داشت سوارکشتیشدن
برای بار اول و آخر
زنی میانسال به سیگارش
پکِ عمیقی زد
و من با حیرتی سادهدلانه
غرق رؤیاهایم بودم
یادم آمد
سالهای قبلتر نیز
در مسیر مراغهـتبریز
برای دیدن گوشهای از دریاچه
از پنجرهی اتوبوس
چه هیجانی داشتم
از دو سوی سنگهای حرامزاده
سفیدیِ مطلقِ نمک
چشمها را کور میکند
و از دریاچهی نمک
جز نمک چیزی باقی نمانده است
نه از فلامینگوها خبریست
نه از آرتمیاها
و نه از صدای موج و ساحل
فقط چند قایق کوچک
در خشکیِ وسطِ دریاچه
کجوکوله افتادهاند
لابد برای عکس یادگاری
کمی آنسوتر
مسئول باجه
از صف دراز ماشینها
تندتند پول زور
برای مرگ دریاچه میستاند
بیچاره دریاچه!
بیچاره کشتی!
بیچاره فلامینگو!
بیچاره...!