به تکههای خود نگاه کن
به آن گیاه روییده
در کنارهی آبگیر
به آن رد بر گِل
سایهی خشک
انگشتهای بر انگشت
عطر تنی در حوالی مرگ
کلماتِ بر پود هوا
و
نگاه...!
ای ضربان اندوه
از انگشتهایم اشک میچکد
و ماهیها به تشییع
کُر میخوانند.
به جفتت چنگ بزن
به هیچ
و برایش از اجبار قرص بگو.
قدم بزن
و به احترام این عطش
دانههای شاتوت را نادیده بگیر!
و اینکه بر پوست میکوبد
آنکه دستش تاب میخورد در هوا
آنکه عرق میریزد
از شاخه میپرد
و انتقال خون
به دوش تو خواهد ماند...!
درست همینجا که سلام کردی
انگار
که بخش مراقبتهای ویژه
انگار
که جوانهای جداشده از زمین
انگار
که آگهی فروش خون به دیوار
انگار
که ترکی بر یخ...
من درست همین حوالی نشسته بودم
و جریان برق
جریان تلفن
جریان آب
باد
نور
آدمها
آدمها
آدمها...
باید دلیل خروج ابر از حمام و بوی مردهی ماهی
چیزی میان تکهها باشد...