چقدر عشق شنیدم که میرسد به جنون
«چقدر چون که به سوداست غرق در بیچون»
بدون تو چه به اجسام دور نزدیکم
تو را به آینه ها از سرم بزن بیرون
چقدر مستعد نالههای یک برخورد
چقدر منتظرت پشت نالههایش مُــرد
تو رفتهای و پس ازتو رسیدهام به «بِکِت»
چقدر منطق و معناست پشت این «ابزورد»
و من به چشم پُـــفِ اشکبار مشکوکم
به نفس نکبت قول و قرار مشکوکم
چقدر بعد تو پوچم درست مثل «گوگو»
به روح فلسفه انتظار مشکوکم
چقدریخ زده در من صدای یک خوان
چقدر سر به گریبان و دستها پنهان
چقدر حُجره و نَقب و چقدرزنجیری
چقدر سلولم با چقدر زندانبان
اسیر چرخش گرداب چرخهای معکوس
دچار حالت سرگیجهای که نامأنوس
منی که پر شدهام از «تهوع» پل سارتر
به گریه میترکم پشت شیشهی اتوبوس
به بوسههای کسی که نکرده معتادم
همین تمایل پوچی که داده بر بادم
چقدر عاشق این مصرعم که از حافظ:
«ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزادم»