لجنزاری که به اشتیاقش ، تن میهراسد از سکونت ِ دائم
باغیست گل داده در زوایای ِ ذهن.
خسته میشود از بازگشت به آینه
از واداشتن به نقش ِ ساحلی ، که روی دریایم افتاده است
شرطی محال را، به صورت ِ علاقهاش پرتاب کردهای
و نشسته بین ِ سایهها جستوجویش میکنی
از دیواری که قد کشیده، پیچکها را نادیده گرفتهای
یک نام را، با حروفی کشیده به پریدن از شبها بردهای
به هر بار برخاستن و تقاضای شکست
تقاضای تشنگی از دهان ِ لبریز ِ لیوان
تب میکنم در این گودال
و تصویر اسب بر گودی کمرم میافتد
میشکنم تکهای که آسمان را چسبانده است به دایره
و با صورت ِ مرگم اسب را برمیدارم
دست بر زانوی موافق میگذارم و بر میخیزم از خود
باید نگهداریات کنم در این شکاف
گلهای پتو تاب بیاورند خون را
از تپش بیفتند نامها
شکمت را پاره کنند و به اعضای داخلیات فرصت حبس شدن بدهند
رحمات را در کاسهای از خونابه و گریه بگذارند
حفرهای که حجیم نمیشود از زندگی
و نامها را به ثبت نمیرساند.
باید نگهداریام کنی و به اجزای چهرهام بگویی :
این سوی دیوار
جنین ِ تازهایست که میافتد از ادامه.