…
به خانهي امن فكر ميكردم
مثل سربازي ترسيده از جنگ
به خانهاي با ديوارهايی سفيد
با دیوارهایی آبی.
دلتنگ سرزميني بودم
مثل اسيري در غربت
زادگاهي كه مرا به آغوش گيرد
بی پرسش و پاسخي.
جمع و تفريق را خوب ميشناختم
روزها را در ماهها ضرب ميكردم
و سالهاي رفته را از سالهاي نيامده كم ميكردم
مثل كارگري خسته
كه ساعتهاي طولاني
خيابانهاي يخزده را گز ميكند
در حالي كه انگشتهايش در جيبهاي خالي
اعداد بيبركت را از يكديگر كم ميكنند.
به چيزي، به كسي فكر ميكردم
در روزهايي كه پرتشدن از
پلهايي كه سيوسه بار تكرار ميشدند
آسانتر از ماندن در تکراری بیپایان بود
از جبر و اضطراب.
به «كسي» فكر ميكردم
همان که مرا به «خود» ميرساند
در روزهايي كه مثل مردهي مادرم
سرد و منجمد بودند.