پنجره را به نور
هر چه شستشو دادیم
دیدن میسر نشد
آه، امان امان
لاره سوخت و از میانهی سربازان،
نجات میکشید سوی دیواری که مسقف نبود
کاکلش به سکوت و سرینش به خروش
انگار این پنجرهی وامانده
نه میوههای سرخ
که ساچمههای سرب را ژولیده بود و
چش و چارِ خستهی ما را میلیسید
...
وقتش نرسیده، عزیزم
انار باید میزان بخورد
تا شهر در تاریکی فرو نشود
در نهایت نوری که رسید به دستت را
پشتِ باقی عمرت پنهان کن
کمیاز سینهاش بخور
و از کافه بیرون رو
که سرنوشت ما در این شعر جز آوارگی نیست
...
رود را به نور
هر چه شستشو دادیم
آب میسر نشد.