سفیدی چشمهایت که به من افتاد
گفتم برای صلح آمدهای
موهایم را در باد تکان دادم
و تو پرچمهای سیاهی را دیدی که برای جنگ آمده بود
سربازهای زیادی از پلکهایت بیرون ریختند
و من سرباز تنهایی بودم
که آنطرف زبان مادریاش بود
و اینطرف چشمهای معشوقش
پلکهایت که روی هم رفت
مرزنشین شدم
حالا هر بار باد مویم را تکان میدهد
تو سربازی را میبینی
که برای صلح آمده است