از آن آغاز... زخمِ دایه بر قُنداقهام باقیست
درختم... ردّ پای باغبان بر ساقهام باقیست
درختم... مُردنم را یک زمینِ مرده میفهمد
شکستم را فقط یک برگِ بازیخورده میفهمد
خزانْ بی برگوبارم کرد... نورم باش؛ خاکم باش
چراغِ کوچکی در خاطراتِ ترسناکم باش
سرود ملیام شو؛ خانهام شو؛ تاروپودم شو
مرا در بازوانت غرق کن... اَروندرودم شو
اگرچه روسیاهم... در کلامم آبرو دارم
صدایم را بغل کن... زخمِ بازی در گلو دارم
مرا با غم بخوان؛ ربطی میانِ شعر و شادی نیست
بجز لبخند در من هیچچیزی غیرعادی نیست!
دلت خشکید؛ اما نامههایت کاغذی تر داشت
نوشتی دوست: آری دوست مَحرم بود؛ خنجر داشت!
نوشتی: دین! کتک خوردیم و در آغوشِ دین ماندیم!
نوشتی: سرزمین! در خاکمان بی سرزمین ماندیم
نوشتی: باغمان... آن باغچه سهم زمستان شد
نوشتی: خانه! آری... خانهای کوچک که ویران شد
نوشتی: عشق! آری... عشق شاید طالعی بد داشت
جوان بودیم... اما مرگ با ما رفتوآمد داشت
در این شبهای روشن میزبانِ قرص اعصابم
صدایت میکنم... آن وقت بعد از گریه میخوابم
صدایت میکنم... مِه در بیابان است دخترجان
صدایم کن... چراغِ قَریه پنهان است دخترجان...
کجا خاکت کنم ای عشق؟ دیگر در زمین جا نیست
جوان دادیم.... جان دادیم... اما ترس با ما نیست!
هوا غرّید... دریا کشتیِ بی ناخدا را بُرد
شنا کردیم... اما آب ما را بُرد... ما را بُرد...