به راننده گفتم بایستد وسط برف
تا با تو عروسی کنم در سالی که فقط برف باریده بود
خواست بایستد
خواست به روی خودش نیاورد که مقصد فقط تهران بزرگ است
خواست از رستورانهای بین راه برائت کند
و بگذرد از شیون کامیونها
اما نتوانست ادای عاشقها را درنیاورد
مشغول گریه شد
و از آینه نگاه کرد به سلسلهای از برادرانت
که هر کدام سگی در بوران رها کرده بودند
و عکس من از کیف جیبیات افتاد
از پالتوی بلندت
و فروپاشی شدّت گرفت
و تو آنقدر لاغر شدی که سگان جاده برایت پارس نکردند
پس درون تو را پر کردند با قرصهای خواب
درون تو را با پرستاران شب و آینههای توالت و کارگران
درون تو را با تیمارستانهای دوزخی...
و تو برخواستی
چشمهای درشتت را گشودی
به آفتاب سلامی دوباره کردی
و مثل یک خوابگزار اعظم فریاد برآوردی که ما هنوز مسافریم
راننده بقیهی مسافران را صدا کرد
و تهران، تهران بزرگ بود
که چنان پیر شده بود که دستش میلرزید
که میترسید زیر برگهای امضاء کند
میترسید استعفاء دهد از پایتخت
و میخواست سرش را بگذارد روی شانهات
و اعتراف کند
اما دیگر سری نداشت
و فقط با رگ گردنش سخن میگفت.