پلنگ پیرپایی شدهای و بر مرمرها میگرازی با پاشنههای بلند
و ناگهان تبوتابی توفتهای سر و برمیگردی گوشها را بر گوشهی تبر
تو زخمخوردهای
مانند ششهای چرمی که محکوم به دودِ نفس میرویانند هرگز را از باغچه
اضلاع پونه و شبدر و سبزی هرمی ساخته از شنهای زرد
خوکها را رام میکنند برای یک شب
و ششهای چرمی
آفتاب را میخورند در یک شام بهجای صبحانهی هرگز نبودنت
پلنگ دیرپایی شدهای و چشمانت یوزه میکشند بلند
بلند تا آن سر میلِ درازِ زیستن
و فرو میکنی ارتفاع درخت را در باغچه
اندازه میکنی با نگاه بالارفتن اندام فروافتادهات را
حمام میکنی از بوها
و بوها علامت رنجورِ مادگی سونای خیسِ بودنت میشوند وقتی کنار یک خیابان با شالی نقرهای و گیسویی فروهشته به ماشینها ایستادهای
و لبخند میزنی
انگار که شاشیده باشی بر درخت
تو زخمِ چه را خوردهای میان طعمههای شکارچی؟
تو رنگِ که را دزدیدهای وقتی شب
بوها
بر بالشت خمیوزه میشوند
و تو پیچکی دوندهای در میدان تخت که سینه را میبندی با یک مدال
لبهایت پشت توتفرنگیهای درشت وحشی
پلنگی صورتی را پنهان کردهاند با خالخالهای خرمایی که خزان ابروهات جا گذاشته است
مارهای سبز تکهتکه شدهاند بر پاهای ژلهای
وقتی پونهها از شکاف بزرگ تختت بیرون زدهاند و تو بیرون زدهای از خط سبز
نگاهت
بیرون میزند از پوست
بودنت به چه درد سایهها میخورد پلنگ پیر دریایی
تو زخم نخوردهای
تو شکافی خونآلودی بر تنهایی یک پوست
و بودن، زالویی بر بالشت چسبیده
دیواری سوراخ با ابروهایی رنگیده هر روز روی تو میخوابد
و تو پلنگ تنها
وقتی صورتی را بالا بردی که دید همآغوشت همیشه تبری مستورِ هودی بوده
فهمیدی بودنت تکهتکه است
وانهادگی را عجز چشمانت کردی
دست در دستِ شال نقرهای میخرامیدی بر سیاهی خیابان
و سیاهی خیابان را رنگ زدی بر لبهای افسارگسیخته تا شط طولانیِ زالوها
و پنکیک، صبحانهی پیچکهای وحشیِ گرازان بود که هر روز در چشمهای جوشان زخم خود را میخوردند
که هر روز
بر پای درختان فرو رفته در باغچه
میشاشیدند
و زرد شاش همیشه از سبزی بیرون میزند
پلنگ پیرپارهای شدهای که میخزانی پاشنه را بر خزه
و پنجههایت را به رگبار میبندی با سرخس
اینجا همان جنگلی است که تختخوابت را وارونه نگه داشتهاند بر چشمهای جوشان
اینجا همان جنگل است
اینجا همان تیمارخانهی چشمان یوزهگرت است که با شتاب پایان پلهها را میدوند
اینجا همان شهر است
که آهوهاش ششهایی چرمی و بهخودپیچیده از سرخی دودِ هوا هستند
اینجا همان قصر است
و شام
خورشیدی نیمهنشخوار بر بامداد مدائن
مرمرهایت را مینوازی با موها
باروهایت تبوتابی آبی گرفتهاند از دجله
گندم آمادهی معراج و لاسیدن با داسهای مخفی زیر پردههای حریر
شببوها آمیخته با رنگورویرفته از بالش
دیوارهای سوراخ بالای درخت منتظرت هستند
آخرین لذتِ پیش از خرابشدنت را با سیگاری به پشتبام میبری
آهوها را به هوا دود میکنی
و فکر میکنی شبیه پلنگ کهنهای شدهای که لغزیدنش به روی مرمرها صدای شیشه میدهد
و یکدفعه فضای خالی آخر راهپله را میرسانی به کمر خمشدهات در یک سقوط و تبختر اعداد بهجاماندهات بر یک قالی
صدای شکستن مهرههایی در موهای جاری از شط رنج
و به سفید تهمانده میشود آن صورتی که به خوابش میداشتی
علامتت پاک میشود
زالو میزاید
عددها برمیگردند
شمعها درخت شدهاند
و نهنگ رام گشتهای بر فراز دجلهی گرازان است