پیش از تاریخ
دل بستم
از آن دم
که انسان رانده شد!
کهنه فسیلی شدم
چنان سنگوارههای غارهای بینالنهرین
به یهودیان بابل
قبطه خوردم
و در غزل غزلهای سلیمان
تو را پوییدم
نه ساسانیان
نه تازیان
نه مغولان
نه صفویان
هیچکدام
هندسهی تنت را تصویر نکردند
تنها
بر خشتخشتِ سلجوقیان
در آن معماری تکمنارهی کهنهی میدان
یافتمت
سمتِ نگاهت
نماز گزاردم
و در آخرین سجده سرودِ:
«وَ افْرُجْ هَمِّی، وَ اكْشِفْ غَمِّی»1
خواندم
و در ابریشم
گیسوانت مُنتشر شدم...