...
سالها آمدند و رفتند و
روزهایی که خوبتر نشدند
بغضها در گلوی خشکید و
چشمهایی که باز تر نشدند
آرزو واژهی غریبی بود
در دل دشتهای بی باران
ابرهای سیاه ماندند و
باز شبهای تار سر نشدند
باد میزد به جنگل شاداب
روز و شب تازیانه و شلاق
سروها ایستاده مردند و
لحظهای دستهی تبر نشدند
زندگی یک قطار سرگردان
روی ریلی به مقصدی خاموش
خوش به حال مسافرانی که
بیخبر راهی سفر نشدند
سالها آمدند و رفتند و
زخمهامان هنوز پابرجا...
قرصهایی که بی اثر بودند
دردهایی که مختصر نشدند