و در ابتدا دیدم
شب سنگی فرو میافتد
بر ساقههای نازک آفتاب
و عشق را آفریدم
که بیچتر و بیچراغ
در شب گود و بارانی
راه میرفت
و شب بود تنها شب، روز اول
و دیدم روشنایی چه نیکوست
پس خورشیدی نمایان شد
که به کوتاهی پلکزدنی
طلوع میکرد و غروب
در حضور پنجرههای همیشه گشودهمان
پس بلند و بی انتها بود شام و صبح بود روز دوم
و دیدم ساحل عشق چه دور و ناپیداست
پس سنگها را آفریدم
ستارهها و درختان را
زیرا نشانههایی را باید بهخاطر میسپردم
تا شما را به دریا برسانم
و چنین شد
و دیدم چه نیکوست
و شام بود و صبح بود و دریا و خاک، روز سوم
و من گفتم میخواهم بچرخم
دستی بیفشانم
پایی بر زمین کوبم
دیدم جهان تنگ است
و شام بود و صبح بود و دریا و خاک بود و
کف دستهای من بر دیوارهای جهان بود و
آرنجهای خمیده و لرزانی که نمیتوانستند
حتی ذرهای دیوارها را عقبتر ببرند
و دیدم نمیتوانم پای کوبم
زیرا خاک سست بود
چون تختههای پوسیده
در روز چهارم
کنار دیوار
بر صندلی فرسودهام نشستم
سرم را میان دستها گرفتم و
هقهق گریستم
و شام بود و صبح بود، روز پنجم
و من کلمات و سطرهای دیگر آفریدم
تادر این جهان تنگ
دلتنگیهای خود را بیان کنم
و چنین شد
و من دیدم هر چه ساختهام
مثل سایهی پروانهای
بر زخم پیچ دستهایم خوابش برده
پس دیدم نیکوست
و تمام روز ششم را مراقب بودم
کسی از کنار گل نگذرد
و تمام روزهای دیگر را
بیآنکه به خواب روم
سپری ساختم.