کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

متولد 1368، سوادکوه، ساکن تهران. مجموعه‌های منتشرشده:
«پلی‌تکنیک»، «جبر نباتی»

معنای هر کدام

از هر دو سوی کوچه رفته‌ایم و بازگشته‌ایم 
در پیاده‌روها قدم زده‌ایم و در دوردست
در مناظری که کسی نمی‌دانست
دویده بودیم به‌سمتِ هم یک بار
که بیرونِ پادگان، سرما دقیق بود و سرد.
از هم خبر گرفته بودیم یک بار
در مکانی که دور بود از ذهن، 
اما از ذهنِ یکی کمی دورتر
آن‌جا که از ما یکی زخم می‌زد و 
دیگری برمی‌داشت ـ بی‌که بداند ـ
و سؤال این‌جاست: زخمی که ندانی هست 
زخم است یا ابداً نیست 
گاهی لرزیده‌ایم زیرِ بارانِ مشترک اما جدا 
که پوست، دیوارِ بلندی است 
غروبِ جمعه بود در پادگان و سرباز بو می‌داد
ساعتی به مچ نداشت برای فهمِ دلایلِ شب
روی برگه‌های مرخصی 
دستخطی نوشته بود: چرا به خانه برنمی‌گردیم؟ 
و دیوار مثل سایه‌های ما بلندتر می‌شد
مثلِ صدای آوازی نامربوط 
که بیرونِ پنجره از تو خبر می‌داد به تحریرهای ناهموار 
می‌گفت گیسو، مدام، چشم‌های میشی و ابرو
قدم زدیم و دور شدیم از هم. 
گاهی میان برف ایستاده‌ام، تنها 
روبه‌روی همین اسب 
که یک روز از گلوش، قطره قطره خون می‌چکید و
                                                         نیامدی.
با دلایل مشکوک و مختلف نیامدی
میان برف ایستاده بودم و می‌دانستم 
عصرها تنوعی دارد علاقه، 
که چشم دارم و نمی‌بینم  
که می‌بندم و نمی‌خواهم
که داشتی ـ نمی‌خواستی ـ نمی‌دیدی.  
اصلاً چه فکر می‌کند با خود 
کسی که به یادگار 
             به دیوارِ پادگان می‌نویسد «نمی‌کِشَم» 
وقتی که می‌نویسد «نمی‌کِشَم».
وقتی که اسلحه در دست، 
نگاه می‌کنی، به دوردست، 
به روبه‌رو، گلی سفید که بر تپه‌ها، 
خیال‌ کرده‌ای میانِ سیاهی.
نیامدی، اما نگاه کن به قوس‌های گرم 
معنای هر کدام از مرا نپرس
نمی‌دانم
تعبیرِ خوابی را که شبی، بر فرازِ تخت 
که هر کدام از من، دستِ یکی از تو را گرفته بود
و از هر کدام، یکی دور می‌شد و 
                           دومی ایستاده بود. 
کجاست لبخندی ظریف، 
                  که خلاصیِ گریه‌ای بود در اعماق؛ 
خلاصه‌ی شبی به شکوه که بر شانه‌های تو ریخته بود
به‌شکلِ تاری از آفتاب، ردیفی از گناهانِ ندانسته
سربازی تراشیده از چوب، تنها میانِ صفِ صبحگاه، 
یا شب که سیاهی چشم‌ها چون سیاهیِ پوتین‌ها، 
                                                   برق می‌زند 
حالا آسایشگاهِ من کجاست؟ 
کجاست ملافه‌ی سپید و جانوری که در تنفس من در خواب
کجاست گلی سفید که خیال کرده بودم؟ 
آن‌که می‌خندد و 
                   گریه‌ای در اعماق
سینه‌ی لباسش را خیس کرده است. 

شاهین شیرزادی