به شب که عاصی و دلتنگ، سربرهنه نشست
دوباره در نفسِ تَنگِ خانه... عادت کن
به خالهایِ پراکنده و درخشانش
که میشماریِشان دانهدانه عادت کن
به شکلِ کهنهی خود! زلزدن به جایی دور
به اضطرابِ مدامِ جویدن ناخن
به حجم خالی اطراف و قابِ عکسی که
گذاشت دستِ تو را زیر چانه عادت کن
به هر مرورِ کشنده که میرسد از راه
به اینکه:
ـ کاش کمی بیشتر...
ـ نه ممکن نیست!
به هر دیالوگِ بیهودهات بخند آرام
به گریههایِ بدون بهانه عادت کن...
قبول کن که همیشه قوی نباید بود
ضعیف باش و سر زندگیات داد بزن
شبیه مرگ پذیرنده باش و همواره
به زشتخوییِ آن عامدانه عادت کن
و فکر کن که اگر جایِ آن کسی بودی
که شب به شب شکمش را به سنگ می بندد...
بلند شو زنِ فکری! غذای تازه بپز
به بیخیالی تلخِ زمانه عادت کن...
به نیش سمی دنیا که بر شقیقهی توست
به مرگ و جنگ! به جبر گذشتن و رفتن
به اینکه غرق شوی توی رختخواب خودت
به گریه، ای زن خاورمیانه عادت کن...