بر من بپرداز
و تمام عيوبم را دانهدانه كن
مثل چشمكشي نور
به هر چيز!
اي غم محترم
من آنچنان عميقم
كه هيچ از تو
خيال پُر كردن از مرا
ناسزا نميسازد!
زيان ميبرم
از وجود
و آنقدر غايبم
كه خيالِ هيچكس آسوده نيست
جز من
كه نيستم.
گريختهام
از بي نيازيات
و هرچه ميدوم
هيزم به آتش
ريختهام.
اي صبور سرگردان
تيغه بكش بر پنجرهها
و درز نور را بگير
تا تمام جرم جوانه
بر گردن خودت باشد.
دست بكش بر سلول
و از تمام ديوار
تنها به يك آجر دل ببند
دست بكش بر تنت
جيغ بكش و برقص
كه جايي براي دل بستن نداشتهاي.
پنجره
را باز كن زندانبان
و اين بار
تو از من چيزي بخواه
من معلم تاريخم
پنجره را باز كن
و شمارگان شب را از من بپرس
بپرس چند سطر
براي سنگ روي قبر نوشتهام
و بگذار مردمكها
سوزن شود از نور
و مرگ طلوع كند به تاريكي.
پنجره را باز كن زندانبان
ميخواهم دستت را لمس كنم
ميخواهم يكي باشد
تا بدانم
دارم حرف ميزنم
يا فكر ميكنم!
پنجره را باز كن زندانبان
پنجره را باز كن زندانبان
پنجره
را
باز
كن.