...
خالیام
راه میروم
با زخمی در صورت میخندم
حرف میزنم
و دو حفرهی تهی
انعکاس جهان است در من
که میپیچدم
و به راههای زیادی پرتم میکند
در زمانهای متوقفشده
خالیام
هر صدایی پرم میکند
هر نگاهی لبریز
و لابهلای لبها و چشمها
تاب میخورم
تاب میخورم
تاب
دستهایی میآیند
پاهایی لرزان روبهرویم گیج میروند
دهانهایی تکان میخورند
و حروف به هیئت باد پیچیده است
میخواهم گوشی بزرگ شوم
اما
عریانی زمین، مرا بر خود کشیده است
حالا ریسههایم
روی بلندترین صخره چنگ زدهاند
و فکر میکنم
برای پریدن
از چند هیچ دیگر عبور خواهم کرد