سکوت این خانه
لالایی مادرمانست
مهتاب خوابش گرفته است
وچشمهایمان را باید ببندیم
خواب
برای تو که شاخهای دیو را باور کردهای
برای من که از افسانهها گریختهام
«اون آقا دیوه دیگه شاخ روسرش نداره
هرکی از این حرفا زد سربهسرت میذاره »
بگذار با لالایی مادرمان بخوابیم
من از افسانهها گریختهام
همزاد پریرویی
که در آینه
خطوط افسانهها را تکمیل میکند
خاطرههایی
که از گیلاسها گوشواره میسازند
باور کن
هیچ زنی آنقدرها زیبا نیست
تا شهر در افسانهی حضورش آرام شود
ساعت هم زیباتر ازما مینوازد
سمفونیای که تکرار نمیشود
ما در سادگی بازی کردیم
در خانههای چهارخانه