نشستهای برای سیمهای خاردار
قصه میگویی
و توی سرت یکی رگبار گرفته
که کبوترها خبرهای بدی...
دستهایت دارد کودکی منفجر میشود
دستت را مشت میکنی
میزنی توی سر کوسهها
که پاهای عبدو را تف کنند بیرون
که دستهای ممد برگردند
سرِ خانه زندگیشان
موهای عزیز را شانه کنند
رودْ
رودْق
رودِشِریٖنُمْ
پَ کِ میٖیُوییٖ
رودخانهای که از سطرهای بالا سرازیر شده
معبرها را بسته
زوزهها شهر را اسیر کردهاند
مشتت را باز میکنی
با دستمال خونهای روی شهر را
پاک میکنی
قصه را میگذاری ناتمام بماند
که ماسکهای اکسیژن
حرفهای بیشتری
که کارون دردهای عمیقتری را غرق کرده
میروی برای کبوترها دانه بپاشی
که این بار خبرهای خوبتری...