...
هرگزهای هرزه
مرا بردهاند
به جهنمی که ساختهاند
تا همیشه شب باشد
و روز هم فکر کند که
شب است...
باید بخوابم
اما
بینِ من و خواب
شیههی هزار اسبِ تاریک است
که در سرم
افسار پاره کرده اند...
شاید
بچههای به دنیا آمده ، نَمیرند
و مادرها اشک نَریزند
تا همهچیز خوب به نظر برسد؛
اما
بوسههایمان قندیل بستهاند
تا دستهایمان به هم و
درختهایمان به بهار نرسند...
و این
امیدهای نامرئیاند که
بالبال میزنند
تا بتابند
ولی
هیچ شبی را روشن نکنند...