برای دختری با «کفش های کتانی»
ای روحِ طوفانی تو را دریا نمیفهمد
زخم عمیقت را کسی اینجا نمیفهمد
در فصلـفصل تو حکایتهای سبزی هست
سبزینههایت را کسی اما نمیفهمد
راهی که میرفتی به بُنبست عجیبی خورد
آنسوتر از این جاده را صحرا نمیفهمد
ای در سیاهیها پگاهی سبز، نورانی
خورشید را قطبیترین شبها نمیفهمد
در من تداعی کردهای زخم عمیقی را
زخمی که جز زخمیترین عنقا نمیفهمد
بایست طوفان را به فریاد آوری، فریاد!
درد سترگت را دگر نجوا نمیفهمد
گفتند میفهمند زخمت را ندانستند
زخم تو را ـ ای زن! ـ بهجز سارا نمیفهمد
درد تو صدها سال پاییده است، میدانم
درد تو را امروز یا فردا نمیفهمد