...
زمان
ایستاد
جنینها
از شکمها
فرار میکردند
و گوسفندها
شکم قصابها را
با کارد
پاره میکردند
شب بود
موسیقی گروه بیتلها
پخش میشد
و رانندهها با رانندهها
در پارکها
خربزه میخوردند
رنگ زندگی
عوض شده بود
و پیرزنها
با داسها
به جان هم
افتاده بودند
جهان را
سراسرخون فرا گرفته بود
و آرمیتا
با چکمههای آبیاش
زیر بارش مداوم تگرگ و باران
راه میرفت
صبح که شد
هیچ چیزی
در جهان نبود
نه بادی
نه بارانی
نه حرکتی