شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

زمان  ایستاد

...

زمان 
ایستاد
جنین‌ها
از شکم‌ها
فرار می‌کردند
و گوسفندها
شکم قصاب‌ها را
با کارد
پاره می‌کردند
شب بود
موسیقی گروه بیتل‌ها
پخش می‌شد
و راننده‌ها با راننده‌ها
در پارک‌ها
خربزه می‌خوردند
رنگ زندگی 
عوض شده بود
و پیرزن‌ها
با داس‌ها
به جان هم 
افتاده بودند
جهان را
سراسرخون فرا گرفته بود
و آرمیتا
با چکمه‌های آبی‌اش
زیر بارش مداوم تگرگ و باران 
راه می‌رفت
صبح که شد
هیچ چیزی 
در جهان نبود
نه بادی
نه بارانی
نه حرکتی

اصغر نریمانی

شعرها

زنانِ اسطوره پیراهن ابریشمی می‌پوشند

زنانِ اسطوره پیراهن ابریشمی می‌پوشند

علیرضا کرمی

به صبحی دیگر

به صبحی دیگر

محمود معتقدی

چهارراهِ نظر...

چهارراهِ نظر...

مجتبی دهقان

اعتراف می‌کنم 

اعتراف می‌کنم 

مظاهر شهامت