امروز او را اسیر گرفتهام
برای خودم
دستهایش را باز میکنم.
بگذار سیگاری برایت روشن کنم
حالا چاقوی خانگیام را بردار
و روی گونههایم لبخندی پاره کن
تا کسی نفهمد بین من و تو
یک شلیک فاصله است
و بعد مرا به درختی ببند
بگذار چند پوکه مسی از دستان تو
و چند قطره از قلب من به زمین بریزد
میدانی...
من تکههایی از جنگی هستم
که گلولههایم را در آشپزخانه مادرم جا گذاشتهام