پاک میکنم اثر انگشتم را از تمام تپانچهها، از تمام دستگیرهها
سر میپیچم از همهی آزادیهای مشروط
خیابان راه خودش را میرود
من راه خودم را
پشت چراغ قرمز
ترمزبریده با خودم حرف میزنم
آنقدر که از روی همهی بوقها رد میشوم
تو مردهای
تو مردهای و عجیب حوالی مسجد خبری نیست
اذان تیزتر از تیغ
فرو میرود در تن ظهر
پژمرده میشوند زیر آفتاب، گلدستههای کبود
زودتر از شاخههای رز، بر مزار
بریدهام
بریدهام و سایهام مثل خون خشک میشود بر زمین
تو مردهای که صاحبعزایت هر روز
سر سهراهی گورستان امامیه*
مشق مینویسد و گلاب میفروشد
ایمان داشتم به زمان
که درمان سنتی همهی دردهاست
ولی به قصاص تو
آویختهاند مرا
از گذشته، از حال، از حالت نفسبریدهی آفتاب در میدان مشق**
من مردهام درست روبهروی روز
و سایهام افتاده بر خاک
برای چند طلوع و غروبِ بیشتر
التماس نمیکند
*آرامستانی قدیمی در شهر تبریز
**میدانی در تبریز که مشروطهخواهان را در آن به دار آویختند.