از دندانهات/ تا دندههای لاغر هجده سالگیت در
هفتههای از حجامت رگ برگشته/ میگویمت
وَ آن تنفس دهانبهدهان/
آمیخته با دودهای غلیظ و سرفههای تکیده
در آمیزش سرنگ با ورید
تو از کهولت مغز و کیفیت اکسیژن در صعوبت بصلالنخاع چه می دانستی؟
گفت: کفایت نمیکند
مرگ انگشتهای باریکی دارد بدون عصب/ به رنگ سبز کهربایی
آویزان از شانههام
«من از غیرت درخت نمیگویم وَ اعتدال بهار»
زمستان که بیاید مرگ طعم انار دارد
بی هیچ کدورتی
«دانههای ریخته سهم من»
گفتم: کفایت نمیکند؟!
به کدام ابر تکیه دادهای که باران نشود در وقت نزول؟!/
در وقت استجابت دعا!
میخواندی تا از آستین بلندت کوتاه بیاید روزهای خاکستری
این بار اگر باران آمد از آستین کوتاه من به پروانهها سلام بده
و به سایهات بگو پیلهها از کدامین شکافِ شب سر برآوردهاند؟!
زمین گرد نیست
تو اما به من میرسی هر روز/
بلندتر از سایهات/ کوتاهتر از آستینم
با حروفِ منقطع... وَ صدایی که از بلندی فرو میریزد
این جویدههای از دهان افتاده
که بریزد
و بگویم نمیتوانم
که بریزد
و بگویم
سایهات را از شب بگیر و زیر درخت انجیر با پروانهها قرارت را بگذار/
تا دندههای لاغر هجده سالگیت را در زمین بکاری و با درخت های انجیر محشورشان کنی
شاید در جهانی دیگر با شمایلی از دو بالِ آویزان
پرواز را کرده باشی!
با تمام ابرهای عقیم/
آن وقت تمام پروانهها باران شوند
و تو انجیرها را به وقت لاغرِ هجده سالگیت ببوسی!