...
«بهنود» از «فروغ» میپرسد.
با مِن مِنی شتابنشسته
اقرار میکند به «فروغ»ش؛
طفرهست در جوابِ «گلستان».
طفرهست از زنی که سروده
«اندامهایِ عاصیِ او را»
به عمقِ مرگهایِ دوچندان
رفتهست با طنابِ «گلستان»
«سرشار از خشونت و احساس»
«مجذوبِ خونِ گرمِ شکاری»
حتماً لذیذ بوده برایش
از فرطِ عشق، عذابِ «گلستان»
بر «اضطرابِ پستانهاش»
هی بوسه میگذاشته از او
حجمِ وسیعِ زندگیاش را
میریخته به خوابِ «گلستان»
در اندوهِ صداش تپیده
که دستهاش را بنوازد
انگار دستهایِ جوانش
جان داده در غیابِ «گلستان»
«آن یار... آن یگانهترین یار»
«بر قطبِ ناامید نتابید»
خوابانده مثل سایه ولی او
خود را در آفتابِ «گلستان»
از آن زنِ فدا شده در مرگ
از آن زنِ گداخته در عشق
جز مِن مِنی نحیف چه گفته
لحنِ بیآبوتابِ «گلستان»؟
معشوقِ پُرتشابهِ این شعر!
که از جهنمِ تو گذشتم
گویی فروغ بودم و روحم
سُرخورده در سرابِ «گلستان»
یک روز در مکالمهای گم
با هر که... هر کجا... پس از این زن
من را تمام مرگ به یاد آر
نه نیمه چون جنابِ «گلستان»