شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

نشستیم از کم‌و‌بیشِ بلاهامان سخن گفتیم

نشستیم از کم‌و‌بیشِ بلاهامان سخن گفتیم
شماها از وطن گفتید، ما از خویشتن گفتیم
صدامان گرچه محکم بود، چون فانوس می‌لرزید
زبانِ سرخمان از فحش بی‌ناموس می‌لرزید
شب از مهتاب خالی بود و باران زجرمان می‌داد
خدا در نی‌نیِ چشمانِ گرگی داشت جان می‌داد
پریشانی فلک می‌کرد، بغضِ لالمانی را
که می‌انداختیم از چشمِ یک‌دیگر جهانی را
زمان تصویرِ خواب‌آلودی از برباد رفتن بود
جگرهامان، جگرهامان، تو گویی تفتِ آهن بود
نشستیم و شبِ دیوانه ابری نو به دندان داشت
پس از هر شیونی انگار خون در کوچه جریان داشت
یکی‌مان قصه‌ای از وهنِ زندان و سفر می‌گفت
دودیگرمان به زورِ خنده با چشمانِ تر می‌گفت:
بهار آغشته‌یِ هیچ آفتابی نیستیم امروز
برادرجان بگو ما خون‌بهایِ کیستیم امروز
لبی تر کرده بودیم از امید، اما چه امیدی
کم از خورشید یاری خواستیم؟ اما چه خورشیدی
جهان را جز برای صلح، زیرِ پر نیاوردیم
رکب خوردیم و باز از سینه آهی برنیاوردیم
چه از تاریکنایِ بی‌خداوندی، چه از ایمان
سیاهی دوخت هر پیراهنی بر قامتِ انسان
شب از هر گوشه از هر خانه دیگر سر درآورده است
بهار از خوشه‌یِ خورشید هم خاکستر آورده است
سه‌دیگرمان به شور افتاد، از افسوس و از ای کاش...
عرق چون بوسه‌ای ناخوانده می‌ماسید، بر لب‌هاش:
به‌ظاهر هیچ فرقی نیست، بینِ وهن و زیبایی
شباهت می‌دهم تنهاییِ خود را به تنهایی
هراس از بامدادی تازه جانی تازه می‌گیرد
که خواب این روزها مرگِ مرا اندازه می‌گیرد
تجسم می‌کنم خود را در اوهامِ جوان‌مرگی
بهار از من چه خواهد ساخت؟ غیر از باغِ بی‌برگی
زمان می‌رفت و باران در صدامان بند می‌آمد
سگی زنجیر می‌خورد و خیابان بند می‌آمد
نشستیم و هنوز اندازه‌ی یک شهر غم داریم
نشستیم و برای بغضِمان سیگار کم داریم
 

فرهاد وحدتی‌نژاد

شعرها

 قدیمی‌ها به عاشق‌پیشه، خاطرخواه می‌گویند

قدیمی‌ها به عاشق‌پیشه، خاطرخواه می‌گویند

آیدا دانشمندی

 همیشه عیدها روشن بودی

 همیشه عیدها روشن بودی

سوری احمدلو

امشو که فرگ تی تو وستم 

امشو که فرگ تی تو وستم 

 اقبال طهماسبی گندمکاری

روایت چوبه

روایت چوبه

امین رجبیان