باید که تحمل بکنم خنده محال است
با این همه غم تاب و تحمل به زَوال است
شب ها که به منزل برسم اشک بریزم
اینگونه سحر کردنِ من طبقِ رِوال است
پُرسند چرا این همه در فکر و خیالی
عمریست که در جبهه ی سر جنگ و جدال است
سربازم و سَر بازم از این پاسِ صبوری
در سنگرِ من تیرِ زمانه پسِ خال است
این عالمِ نامرد نیارزد پرِ کاهی
چون عاقبتِ آدم ازین عُمر وَبال است
آن دست که پروازِ تو تشویق نمی کرد
در فکر و خیالش زدنِ هر دوی بال است
در عشق کمی شانس نیاوردم و افسوس
این حکمتِ دوریِ من از یار سوال است
از فاصله های من و خود منفعتی بُرد؟
اینگونه که در گردنش آیا که مدال است؟
یا میل فقط داشت بگوید نتوانم
از آتشِ حرفش دلِ من مثلِ زغال است
در دفترِ شعرت چه نویسی تو همایون؟
از درد چه نقشی بکشی؟شرح محال است