تا دم در
دری که باز خواهد شد
و تمام خیابان را به حیاط خواهد ریخت
و آدمها آدمها
هاج و واج از لابهلای این همه
از بالای دیوار
از تیر برقی که از قد درختها بلندتر است
دستپاچه به این سو و سو
سایههاشان تنوره کشان
درهم می پیچد و غلتزنان
میریزد روی
موزاییکهای خاکگرفتهی عصر
یکی که تلفن زده است به آتشنشانی یکی که تلفن
به آمبولانس سر راه
یکی هم به سایهی خودش که من باشم آمدهام تا دم در
سیگار به سیگار دود میشوم
دستبهدست ساییده
لابهلای این همه آدم
عطسهام را فرو میخورم
چشمهایم میانه را نمیبیند.