امروز شعر
به خانهی من بازگشت
و گفت که تو را ندیده است.
تو ساعات منی بازگرد
در غیبت تو
برگهای تقویم به سرعت باد ورق میخورند
و یکشبه ماهها پیر میشوم
نامت در دستم امان نامه زندگی بود
در این غربت تلخ
صدای پای مرا هر رهگذری میشناسد
بیا و مرا از صدای قدمهایم رها کن.
تویی که به یوسف زیبایی بخشیدی
فراعنه را
از شنبادهای کتابها بیرون کشیدی
و در میکدهها گرداندی.
برگرد و آفتاب بیحوصله را با من آشتی ده
حوضچهی خانهام را پرنور کن
و به ماهیها فرصت زندگی ده.
بازگرد و مرا چون در بستهای
به جهان بیرونی باز کن
تا عابران عجول از من بگذرند
و به زندگی برگردند.
بازگرد و مرا دیواری کن
تا معترضان بر پوستم شعار بنویسند
و پرندگان بر شانهی من بنشینند.
بازگرد و بگو شعر آسوده به خانهی خود بازگردد
مگذار در روزگار سیاهی
شعر تنها در خانه بماند.