همین حدودِ هفدهسالگی
میخواستم تروریست شوم
اما شانس نیاوردم.
یک شب در خواب
یکی از ملائکِ مقرب نزد ما آمد
به بارانِ بیپایانِ واژهها اشاره کرد
و راه به راه
از سمت روشناییها رفت که رفت...
رازها دارد آدمی
خاصه موسمِ رخنهی بعضی رؤیاها.
هر چیزی را نباید گفت.
هر چیزی را به هر کسی نباید گفت.
من... پیاده
شهرهای بسیاری را
پشتسر گذاشتهام
در این هجرتِ هولآور
هرگز کسی گریههای مرا ندید.
من ممنوع زیستهام بسیار
من مخفی زیستهام بسیار
من سالها
کُلتِ کوچکی... پُر
زیر سر میخوابیدم،
و مرتب خواب میدیدم
ملائک مقرب
مراقبِ مناند.
شهر به شهر
با هزارویکی نامِ مستعار میزیستم
اما سرِ آخر
فقط سیدعلی پناه بودم.
سالهای دور،
انحنایِ مهگرفتهی دریا،
مرغهای ماهیخوار،
هلهلهی هزارویکی زنگوله،
و بوی نایِ خوابی خوش
حوالی درهی گز
آشوراده
بندر
اسکله...
و شمال شبیهِ جنوب بود
و فقیران این سرزمین
همه شبیهِ هم بودند.