من آنوقتها
فکر میکردم
هر کسی هزارتومان پول نقد دارد
حتماً دشمن خلقهای ستمبر است.
عجیبتر اینکه آنوقتها
نان بوی نفت سیاه میداد
نفت سیاه بوی خونِ ماسیده میداد
همان حدودها
یک تار موی سفید
سمتِ چپ شقیقهام پیدا بود
من مطمئن بودم مسئول بارانِ بیپایان واژهها
فقط منم
من داشتم از دست دنیا، از درد، از دشمن
دیوانه میشدم.
من حق داشتم مثل خیلیها آرام زندگی کنم
اما متأسفانه شاعر شدم،
با این حال
ممنون از فروغ، از بامداد، از یک آقایی به نام اسفندیاری
علی اسفندیاری...!