گاهی مردم در خانه یا وطن خویش احساس غربت میکنند و گاهی بعضی آمادهاند همهی اموال خود را از دست بدهند و با تن برهنه و شکم خالی از سرزمینی به سرزمین دیگر بروند. کسی از فردای خود خبر ندارد. دل آدم همیشه در چنگال اضطراب و اندوه فشرده میشود. ربطی به این ندارد که در حال حاضر کجا هستی. اگر بیرون از خانه یا وطن باشی، دلت میخواهد بدانجا بازگردی ولی اگر در خانه باشی، دلت میخواهد از آنجا بیرون بزنی. خیال هر روزه و رازآلود بیرونرفتن از خانه و پارهکردن پاسپورت و فرار از دست مأموران ادارهی مهاجرت اشتغالی باطنی است.
هنوز هم برای انسانها جابهجایی کار سادهای نیست. قطار و هواپیما و کامیون جابهجایی مادی را تقریباً ساده کردهاند، اما روح انسان سوار هواپیما نمیشود و با لجاجت در سرزمین اصلی باقی میماند. علاوه بر این، قانونهای ظالمانۀ بررسی شایستگی آدمها هم تازگی ندارد و پیش از اختراع ویزا و گرین کارت وجود داشته زیرا آدمها همیشه باور داشتهاند که هر سرزمینی حالت ویژهای دارد و برای وارد شدن به هر سرزمینی شرایط باطنی و معنوی خاصی لازم است. در حدود هزاروهشتصد سال پیش گروهی از مانویان برای تبلیغ آیین مانوی از کرمانشاه سمت خراسان رفتند و در مرزهای شرقی ایرانْ ناگهان با روح سرزمین خراسان مواجه شدند، که در پیکر دختری پاکیزه از غیب ظاهر شد و راه را بر پیامبران مانوی بست و از آنها کاروبارشان را پرسید و آنها را سه روز در مرز خراسان نگه داشت و اجازهی ورود نداد. حتی مرزبان سختگیر خراسان قصد داشت پیامبران مانوی را به سرزمین خودشان دیپورت (مُسترد) کند که اگر میکرد، شاید مسیر تاریخ عوض میشد چون پیامبرانی که دربارهشان سخن میگویم همان گروهیاند که تخم آیین مانویت را در انتهای سرزمین چین کاشتند.
من واقعاً نمیتوانم تاریخ را بدون گروه مانویان تخیل کنم. در آن چند روز در واقع تاریخ آسیا پشت دروازهی خراسان معطل مانده بود. سه روز گذشت و رئیس گروه مانویان از در آشتی وارد شد و با خواندن دعای «گنج زندگان» (کنز الاحیاء) به مرزبان خراسان ثابت کرد که او و گروه پیامبرانش از لحاظ باطنی شایستگی دارند به سرزمین پاکیزهی خراسان داخل شوند.۱
وطن، در جغرافیای نامقدس امروزی، مفهومی سیاسی است و ظاهراً ربطی به امور باطنی ندارد، اما وطن در ذهن عارفان باستانی کیفیتی باطنی و معنوی داشت. عارفانْ وطن دوست بودند، زیرا میگفتند آدم از ریشههای آسمانیاش جدا شده و باید با کوشش بسیار به همان ریشهها بازگردد. مولانا در دفتر دوم مثنوی داستان پرندهای ـ باز شکاری ـ را تعریف کرده که از روی بازوی شاه به آسمان گریخت و پناه برد به خانهی پیرزنی بدریخت که داشت آرد میبیخت. پیرزن باز را در آغوش گرفت و هر چه در ذهنش جستوجو کرد نفهمید این چه پرندهایست. ذهن پیرزن به گنجشک و بلبل عادت داشت. به پرندگان کوتهپرواز و کوتهچنگال. دل پیرزن به حال چنگالِ دراز و پرهای انبوه باز سوخت. اولی را برید، دومی را دوخت.
از آنطرف شاه در جستوجوی پرندهی گرانقیمتش بود و در هنگام غروب خبردار شد که پرندهاش در خرابهای پیدا شده و بس که خاک و دوده و آرد بر او نشسته قابلشناسایی نیست. بدتر از همه ناخنها و پرهایش را هم بر باد داده است. شاه به خانهی پیرزن رفت و به باز گفت: «این بلایی که بر سرت آمده مجازات این است که از بهشت وطن بهسوی آتش غربت گریختی.» به بیان امروزی پادشاه از پرندهی فراری سلب تابعیت کرد و او را محکوم کرد که در همان خرابهی دودگرفته بپوسد.
امیدوارم کسی این شوخی روشنفکرانهی من را جدی نگیرد، ولی اینگونه به نظر میرسد که شعر عرفانی با ادبیات در تبعید ـ دیاسپورا ـ ریشههای یکسانی دارد. نگاه عارف به مفهوم وطن همیشه با مقدار زیادی از دلتنگی و نوستالژی آمیخته است. عارف دلش میخواهد به وطن آسمانی بازگردد اما بدبختیاش در اینجاست که او هیچ تصوری از مقصد محبوب خود ندارد و نمیداند زندگیکردن در آنجا چگونه است. از این جهت عارف به نسل دوم و سوم تبعیدیها و مهاجران شباهت دارد نه به نسل اول چون تبعیدیهای نسل اول هنوز خاطرات روشنی از وطنشان دارند و هنوز به فراموشی مبتلا نشدهاند.
عارفان میگفتند ترس و امید برای سالک مانند بالهای پرنده است. هیچ پرندهای نمیتواند با یک بال پرواز کند. هر دو باید در کنار هم باشند. خاطرات مبهمی که عارفان از وطن ازلی در ذهنشان داشتند چراغ کوچکی در دلشان روشن میکرد که سبب میشد از این دنیا عبور کنند و به دنیای دیگری امید داشته باشند، که برایشان تجسم نیکی مطلق بود، اما عارف در دلش اضطرابهای بزرگ هم داشت. او به هر جا که میرسید آرام نمیگرفت. امید و اضطراب او را جاکَن میکرد. سنایی غزنوی در مثنوی سیر العباد داستان قهرمانی را تعریف کرد که در سفری خیالی به هر سرزمینی که میرسید بهانهای میگرفت و به سرزمین بعدی میرفت. یک جا از طعم بد غذا ناراحت میشد و جای دیگر از زشتی مردم دلش میگرفت و سفرش را ادامه داد تا اینکه به فلکالافلاک رسید و در آنجا مردمان نورانی و کمحرفی را دید که سرشان به کار خودشان بود. قهرمان داستان از فلکالافلاک خوشش آمد و تصمیم گرفت در آنجا اقامت کند، اما ناگهان ندای درونیِ پیر روحانی بر سرش نهیب زد، که مگر قول نداده بودی بد سلیقه نباشی؟ به همین دلیل قهرمان از آنجا هم دل کند و به سرزمین دیگری رفت که خیر مطلق بود و هیچ ایرادی نداشت. البته از زاویهی نگاه قهرمان هیچ ایرادی نداشت و از زاویهی نگاه ما ایراد بزرگ آن سرزمینِ بی ایراد این است که اصلاً قابلِتوصیف نیست و باید دربارهاش سکوت کرد.
کسی که از وطنش دور افتاده است اغلب دچار دلتنگی میشود. در روزگاری که عینالقضات همدانی در زندان بغداد گرفتار شده بود و دلش گواهی میداد که سوار بر شمشیر خلیفه از زندان به آسمان خواهد رفت اثری ادبی در دفاع از خویش نوشت و نامش را شکوی الغریب عن الاوطان گذاشت؛ یعنی شکایتِ غریبِ دور از وطن. در این رساله نشانههای آشنای دلتنگی فراوان است. او در آغاز رساله شعری نوشت با این مضمون که پلکم را باز میکنم ولی در این خانه کسی را نمیبینم که دوستش داشته باشم ولی در عوض از بیشترشان بدم میآید: «أُکرّر طرفی لا أدری من أحبّه/ و فی الدار ممّن لا أحبّه کثیر.» کمی جلوتر بهار همدان را به یاد آورد و چمنی که بر دامنهی کوه الوند مینشست و بادی که در وطن میوزید و در صفحات بعد اتهاماتش را برای همشهریانش توضیح داد و خود را یکییکی از آن اتهامات واهی پاکیزه کرد، اما نامهای که عین القضات بهسوی وطن فرستاد از بخت بد سودی نکرد زیرا هم دفاعیاتش را کسی نشنید و هم نامه وقتی به همدان رسید که خیلی دیر شده بود و دوستان عینالقضات رخت عزایشان را درآورده بودند. با این حال نامهای که عارف زندانی به رفقای همدانی نوشت از سوزناکترین تأمّلات الهیاتی در باب وطن است. در نامهی عینالقضات همهچیز حالت مدرن دارد. او هم از کلمهی وطن در معنای مدرنش استفاده کرده و هم سوز و گداز نوستالژیک مدرنی از خویش نشان داده است. با این حال نباید فراموش کنیم که او میدانست از زندان بغداد زنده بیرون نمیرود. عارفان عقیده داشتند که دنیا برای مؤمنان مثل زندان است: «الدنیا سجن المؤمن.» و مگر آزادی از زندان باعث خوشحالی نیست؟ او میدانست هرگز به وطن کودکیهایش، یعنی همدان، باز نمیگردد ولی از این مسئله ناراحت نبود چون میدانست راه آسمان از همدان میگذرد.
عبارتی از عیسی مسیح بر زبان عارفان مسلمان میچرخید که میگفت کسی که دوبار زاده نگردد به ملکوت آسمان نمیرسد: «لن یلج ملکوت السماوات من لم یولد مرّتین.» این معنای دوباره زادهشدن مرگ است پس وطندوستی برای آنها مترادف با مرگدوستی بود. هر چیزی بهایی دارد و هر کس که چیزی را بخواهد باید بهایش را پرداخت کند. آنها فقط بهشرطی میتوانستند به وطن خود بروند که جانشان را از دست بدهند.
موانع باستانی برای بازگشت به وطن دستِکمی از قواعد امروزی نداشت و در بعضی موارد سفتتر و بلندتر بود. مثلاً امروزه بعضی از کشورها از جمله ایران به افرادی، که در خاکشان متولد شوند، تابعیت میدهند و به آن حقِ خاک۲ میگویند. حقِ خاک میگوید، برای اعطای تابعیت هیچ صلاحیت خاصی لازم نیست جز اینکه ناف نوزاد در مکان خاصی بریده شود. در روزگار قدیم این اطواربازیها معنی نداشت.
در میان اسفار مشکوک انجیل۳، در کتاب اعمال توماس۴ متن عارفانهی بسیار زیبایی وجود دارد به نام «سرود مروارید»۵. این سرود باستانی بهاحتمال بسیار زیاد از دوران سلطنت پارتیان باقی مانده است و ضمناً نشانههای دشمنی ایرانیها و مصریها در آن دیده میشود، چون راوی این سرود شاهزادهای ایرانی است که از سمت بالا ـ خراسان ـ به سمت پایین ـ مصر ـ حرکت کرد. هدفش این بود که مروارید گرانبهایی ـ احتمالاً استعاره از روح ـ را از اژدهایی مصری بدزدد. بزرگترین مانع شاهزاده این بود که او حتماً باید لباسهایش را عوض میکرد و مانند مصریها لباس میپوشید وگرنه مصریها میفهمیدند که این مرد جوانْ شاهزادهی ایرانی است و او را زندانی میکردند و آسیب بزرگی به سرزمین ایران میزدند. با اینهمه نقشهی شاهزاده آشکار شد و مصریها با حقّهبازی از خوراک خودشان به او دادند. این خوراک به مزاج قهرمان ایرانی نساخت و او را به مسمومیتی معنوی گرفتار کرد، استعاره از آلودگیهای دنیا، طوری که جوان ایرانی کاملاً از یاد برد از کدام خانواده است و از کدام خاک. خوراک و پوشاک بیگانهی مرد جوان را از خویش جدا کرد. او صلاحیت ایرانیبودن یا به بیان امروزی تابعیتش را از دست داد و در خاک بلاخیز مصر باقی ماند و دچار فراموشی بزرگی شد که شبیه فراموشی تبعیدیها و مهاجران است.
من برای اینکه اصول حرفهای را رعایت کرده باشم خوانندگان علاقهمند را به اصل داستان رجوع میدهم ولی این نکته را باید از میانهی داستان نقل کنم که شاهزاده در فراموشی و بیخبری باقی ماند تا اینکه پدر و مادرش از خراسان نامهای نوشتند و به او نام و نسب و ریشهاش را یادآوری کردند. نامه به سرزمین مصر رسید و در برابر چشمان شاهزاده به فانوس راهنما تبدیل شد. شاهزاده با راهنمایی چراغ بهسمت خراسان حرکت کرد و در حوالی گرگان شورانگیزترین اتفاق داستان رخ داد؛ نامه که قبلاً بهشکل فانوس درآمده بود دوباره شکلش را تغییر داد و بهصورت لباس بسیار زیبای الماسنشانی درآمد و پیکر شاهزاده را در بر گرفت. در آن هنگام بود که فرد ایرانی دوباره لیاقت ورود به خاکش را پیدا کرد.
مثل جهان امروزی در جهان کهن هم هر کسی لایق وطنش نبود. درست است که آن وطن یک مفهوم معنوی بود و با مفهوم امروزی وطن تفاوتهایی داشت. مهم این بود که آدم برای رسیدن به جایی که دوست داشت باید بهایی میپرداخت. باید جانش را از دست میداد. باید نبرد میکرد و در نهایت باید پاکیزه میشد.
پینوشت:
۱. برای روایت کامل این داستان رک: ادبیات مانوی، مهرداد بهار و ابوالقاسم اسماعیلپور، تهران، 1394ش، ص268.
2. Jus Soli
3. Apocryphs
4. Acts of Thomas
5. The Hymn of the Pearl