...
با آن صدای پرشرار و سکرآگینت
مانند وهمی از خیالاتم گذر کردی
نوشیدمت لاجرعه و دیگر نفهمدم
تو با کدامین جرعهات در من اثر کردی؟
من تکه سنگی بودم از روح زنی مرده
که در نبود کودکانش چشمه میزایید
تو رد شدی از رودهایش آب نوشیدی
تو رد شدی و چشم او را چشمهتر کردی
هی رنگ دانههای غمگینم عوض میشد
در پیکر من زخمهای کهنه گل کردند
از عطر تو رویید در من دختری تازه
خواب رسوبین تنم را بارور کردی
پس ساقههای نورسی، از من دمیدند و
تا قلههای رازناک قاف رقصیدند
تا خوشههای سالکی که خوب میدانند
این شاخهی خشکیده را تو پرثمر کردی....
این شاخهی خشکیده که یک روز سنگی بود
آن سنگچخماقی که اخگر در نهادش داشت
یک روز آتش زد تمام کوهسارش را
وقتی به آتشدان ِ چشمانش نظر کردی
حالا مرا یاد تو دارد میبرد با خود
یاد تو که در صخرههای دور با من بود
یک تکهام را در میان کولهبار تو ـ
جا ماندم و بردی و با خود همسفر کردی...