دست بیاویزد مدام
در زخمی اینگونه رفیع
میگفتم: بخوان دایرهات را
تا به خراشی مشروح مردگانم را بجنبانی
بخوان جفتجفت به دعا
از حجمی که هر روز در مساحت مبل پوچ میشود
به تصاویری روشن از تاریکی
و بستری که تن میدهد به بند
تا آن جراحت بومی را
در بارانهای صبح سر بکشد
بخوان به تاریخی مدون از درختانی
که گلویِ خیسِ پرندگان را میمکند
مقصود تو بودی
در فواصلی که به تعویق میافتاد
که مفهوم تو بودی از هنوز
از کبوترانِ چرخیده در اتاق
و یأسی تازه در حلقههای چشم
در من که مبتنی بر رنجهای تازهام
پوستت را میشکافم
تا از دوایرت چند کلمه بردارم
به ائتلاف اشیا
و سایههای کبودی که با من شعر میخواندند
بگو صدای خواندنت چگونه است
صدای اندوه
وقتی بریزد به دهان
که رکیکتر بگویی
از کهولتِ ریخته بر ذرات کودکی
صدای ریختنت چگونه است
صدای جنگلهات
در کثرت آن شاخهای بُران
به رفتار گرگومیش دریده
از گوزنهای سینهات
از چراغهای ماسیده در مه
چراغهای رو به افول
بگو صدای سوختنت چگونه است
تا فصل دیگری از ریختنهای تو باشم
منتشر در استخوانهایی شسته با عطر کافور و
سرخِ شاخههایی رو به عصر
که منظور تو بودی از شتاب
به اصراری که هر بار پس از ریختن
باز پرت میشوم
به خودت