میخواستم از سفال شب بنویسم
و خنکای صبحدم
میخواستم شعرم ادامهی آسمان باشد
و این ابرها
تبخیر گونههای تو
میخواستم بنویسم روز
و باغ آسمان به بالهای تو بیارایم
اما مترو زودتر از واژگانم رسید
درهای سمت راست بسته شد
و به راه افتاد رودی که سوگ روزگاران به سینه داشت
بخرید بخرید
از من بخرید
طلسمهای نبشته بر آینههای مفرغی
چند عضو یک حزب میهنی
نسخهای خطی از لایحهی بودجه
دوربینهای مداربسته برای رصد ممالک محروسه
آخرین بیانیهی مجمع عمومی
و دستگاه شنود برای زبانهای مرده
و ما شنود میشدیم در گزارشهای بوسه
درهای سمت چپ باز میشود
«درود به مردم شریف ایران
من از ضیافت تبار شما میآیم
و لیلی گم کردهام به پسکوچههای شراب
چند ایستگاه به شیراز مانده؟»
سنبله با خوشهای گندم در دست راست قیام میکند
جوزا جا باز میکند برای پهلوان خونین
و تربیع آفتاب را نشانش میدهد:
شیرازِ ویران با مهندسی معکوس شببوها دوباره آباد میشود فرزندم
و ما در ایستگاه سایه و غزل از کمان گریه عبور میکنیم
میخواستم در کنج ویرانههای دل
از منقار مرغان بهار بنویسم
کجاست دستفروش سلسلههای منقرض
تهصدایی از کوپهی بانوان
سپیداری از یخ میخواهد
یخها به قاعدهی ۴۰ ایستگاه تاب میآورند
و به پسین چهلم طفل چشم باز میکند و این پایان لالایی مادر است
مرا بازآیید واژههای ظهر سهرابکشان
چشم درنا بر بازوی طفل ببندید
و تکههای رنگینکمان را
بر دیوار اتاقش بنشانید
و یخها کافی نبود به هزار ترانهی بدرود
و کافی نبود به هزار ایستگاه ماتم
میخواستم بنویسم
سنگها
ای خدایان مزاران متروک
ما را به شعر میآزمایید
که در این گورستان
نام شاعران
با شمارگانی انبوه تکثیر میشود
میخواستم بنویسم غروب
فرشتهای شکستهبال
به بیرون پرتاب میشود
با خوشههای یاقوت رسته بر رانهایش
مترو جییییغ میکشد
و اندوه تنها مسافری است
که به منزل میرسد