سرد سرد سردم
رستاخیز نزدیک است
با خوابهای قرن یخی چه کنم؟
چارهای نیست!
بیدار نمیتوانم بمانم
هوشیار نمیشود
بند بند لخت تنم.
زنجیر به زنجیر
کشیده است
خمیازهی موذی.
آب از سر تاریخ گذشته اشت.
عقل از سر تاریخ پریده است.
اوباش را نمیبینی؟
این باغ که سبز میسوزد از عطش
هذیان بیرمق عشقی است
که از یاد میرود.
از این لحظههای بی فردا
انتظاری نیست.
خوابهایم را چرا تعبیر کنم؟
کابوسهایم را کجا رها کنم
که در امان باشند؟
و ماهیهای کهنسال بیخیالی را
در کدام اقیانوس بی نفت
بیاندازم.