اینقدر هست که گاهی
فوجی اطلسی میان باغچه بدود
فکر کنم صبح شده، آمدهای
اما هنوز نیامدنت چای بریزد.
اینقدر هست که گاهی
نشانههای میان کتابها را بردارم
بین واژه – ریزهها بگردم
و حروف نامت را به زبانی ناشناس هجی کنم.
اینقدر هست که گاهی
دست در دستکشهای نارنجیات به خیابان بروم،
به زبری انارهای در پستو
و نرمی خرمالوهایی که منتظر برف موعودند، فکر کنم.
آنقدر هست
که اینقدر دور نشدهای
تا رایحهی گامهایت در خوابهایم نپیچد.