موج
رد پایِ آمدن را پاک کرده است.
حالا هر چند تَنِ سنگ ها
در خَلسه ای گرم
تعلیق شده.
چهره شان، لحظه ای
زیر آب می برد،
باز پس می کشد.
خواب
از چشم می شوید.
بی خاطره
بین خواب و بیداری
رو به آسمان اند.
دریا
در کنارشان، آرمیده
تَن به تَنِشان می ساید.
دست، روی صورتشان، نگه می دارد.
نفسشان را بند می آوَرَد.
خفگی.
خفگی.
رها می کند.