تمام این سالها و، در این هفتادمین بهار
هرگز جدا نبودهای از من.
سپاسگزار توام، ای رنج!
که همچون قایقی جادویی
جزیرههای کوچک خوشبختی را
با تو پیمودم.
با چشمهای خیس
مینگریستی به من،
به یاد داری؟
وقتی که خود هنوز کودکی بیش نبودم
و مرگ مثل سایهای روی پلکهای خواهرکم افتاد.
سیزدهسالگیام را به یاد آر
آنگاه که دست بر شانهام نهادی
پشت تابوت پدر به پیشم راندی
و تعلیم دادی شانههای مرا
برای بر دوشکشیدن تابوت مادرم.
احساس میکنم بسیار زیستهام
کتاب خواندهام، مدرسه رفتهام، عشق ورزیدهام، مست کردهام
و بسیار کارها و، خطرها و، خاطرهها
که تو همواره پای ثابت آن بودی
و در حضور و غیابت
به لحظههای کامیابی و لذت
معنا بخشیدی.
سپاسگزار توام، ای رنج!
که روحم را صیقل دادی
و شعر را به من آموختی.