...
ستایش به سرزمین برگ
هنگام از به
از ارتفاع به عمق
از رویش به ریزش
از زندگی به مرگ
تاریخش پر از اقتصاد دندان سنجاب به روایت نوکضربههای دارکوب
و اما بعد؛
ای در پنجره دو چشم روییده
ای پردهی شهوت نرمش را به شانههای عریانت کشیده
ای نسیم نگاه از چشم رهگذر در موهایت دویده
ای اندام دماغت گوشت اکسیژن را بلعیده
ای از ران لبت فرزند کربن دمیده
ای بر قلمدوش ارتفاع آرمیده
این حق من بود
آغوش اعماق را به گردن ارتفاع بیاویزم
از رویش پستانت شیرهی خواستن به دهان توانستن بریزم
زندگی را با کلیدهای سفید دندههایت
از نیمپردههای سیاه مرگ آغشته بر پرزهای پوستت
با طناب دار نافت بگریزم
در دوردست چه دیدی
که کیسهی سکههای نزدیک را در میان من دریدی
پس آنگاه خلأ در پنجره رویید
و قبر افق از صدای حضور خالی به خود لرزید
پس قسم به سرزمین برگ
به سبز ایستاده در هجوم تگرگ و زرد افتاده بر زمین مرگ
بگو ای تنداران
من از تبار غیاب تن توام
و تو از حضور تن من غایبی
پس تو را غیاب تن تو
و مرا حضور تن من