شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

شعری‌ست در باران

شعری‌ست در باران، که شاعرها نمی‌دانند، 
در شعر می‌خوانند: عابرها، نمی‌دانند! 
بغضی‌ست بی‌تکرار، در نم‌واژه‌ای تب‌دار 
کفری‌ست رؤیایی، که کافِرها نمی‌دانند 
افسانه گویِ وسعتِ تخدیریِ درد است، 
سِحری‌ست ویرانگر، که ساحِرها نمی‌دانند. 
با جاده‌ها هم‌خانه گشتن، کارِ دشواری‌ست، 
این‌ کار را، حتّی مسافرها نمی‌دانند! 
گفتی اذان! گفتم برایت از خودم؛ بی‌رنگ! 
این کبرِ زیبا را، مکبّرها نمی‌دانند! 
با شب شکفتن، کارِ هرکس نیست، می‌دانم 
تفسیرِ این تب را، مفسّرها نمی‌دانند 
در من شرابی از غرورِ نسل‌ها جاری‌ست، 
در خون سرودن را، مخمّرها نمی‌دانند 
این پایِ ماندن، حاصلِ یک قرن پیکار است 
تاریخِ بودن را، معاصرها نمی‌دانند 
هر وارثِ خونِ خیابان، شعرِ نمناکی‌ست 
امّا چه سود؟! این را که شاعرها نمی‌دانند!

میرعماد موسوی

تک نگاری

نقش کتیبه ها

نقش کتیبه ها

ساتیار فرج زاده

شعرها

دشت را  به تمامی فریاد شدم 

دشت را  به تمامی فریاد شدم 

هوشنگ رئوف

چیزی نمانده از قلبت 

چیزی نمانده از قلبت 

مرتضی بخشایش

کوه را با گلوله

کوه را با گلوله

دیار مردان‌بگی

زخم در میان چاقوها

زخم در میان چاقوها

امیررضا وکیلی