سایهی روی دیوار
برایم کبریت کشید
و صبح شد
صبحانه؛
اول هفته است
تو نیستی
و دری درست از روی پردهها
باز میشود
رو به باغهای مهآلود متروک
سیبهای سرخ و دستهای تو
که اینجا نیستند
و لابد رسیدهاند تا حالا
در چرت صبحگاهی غولی
که تو را دوست دارد
مجموعهی اتاق
به علاوه سیگار اول صبح
با هم میشوند
گیجگاهی قطاری سفید
که ساعت حرکتش را نمیداند
و مبهوت پر پرندگان ریخته است
ساعت
که حالا دیگر روی دیوار نیست
آه میکشد
که تو باشی
و مثل پرتقال کوکش کنی
و حالا که نیستی
من سیگارم را میفروشم
به رفتگری که هر صبح گرگ میش
روی کاغذهای باطله
شعر مینویسد
و حالا دم صبح است
و عطر تو و موهای شلالت
لابد تا سر کوچه رسیده است
من فکر میکنم
اتاق هنوز عاشق است
و سایهی روی دیوار
فقط برای سایهاش
می نویسد.