خدیجه!
در چروکهای صورتت
در هلال گرفتهی زیر چشمت
در رگهای قلبت
گرفته
میگردم تا پیدات کنم
خدیجه که در ۸۴ سال مختلف پیدا نمیشوی
شبحوار میچرخی در تهران
و کسی زیر گوشَت
چیزی میگفت به نجوا؟
خدیجه که مانتو وَ روسری وَ چشمهات سیاه است
شبیه من نیستی؟
وقتی کسی زیر گوشَم
چیزی میگفت به نجوا:
ـ ...
خدیجه
تو را لابهلای ورقهای قرص
روی تخت جراحی، لای مفصل زانو
حدِفاصل رودکی، خوش، بهبودی
به اورژانس و بهزیستی
گزارش کردم
تو را به پلیس
به امداد
به دوستان و آشنایانِ دور و نزدیک
به تمامی عزیزانی که ما را در این مسیر یاری نمودند
گزارش کردم
تو را به عکسهات
گمشده میان خالخالیِ لباسهات
گزارش کردم
به همهی گمشدگان
زندگان و رفتگان
تو را
خدیجه
گزارش کردم
به نشسته روی صندلی پارک
به زنی که آلو سیاه میخرد
حتی به آلوهای سیاه
گزارش کردم
در قاب بالای سرت
تو را به نقشهی تهران
با ریشخندش به اضطرابمان
گزارش کردم
و به دستهات روی هم
بیرونزده از آجریِ نخنمای تاخوردهی شهر
تو را با لبخندت
رو به دوربین گزارش کردم
تو را خدیجه تو را خدیجه تو را
با بوی نویی که از تصویر بیرون میزند با اتیکت کیفها
به مغازه و ویترین
به تار موی گرهخورده در روسری ترکمنی
به خودت خدیجه
به خودت
گزارش کردم
تو را خدیجه
به خودم گزارش کردم:
ـ شاید که تو مادرم بودی.