...
یشکش به آنان که
برای آزادی رزمیدند و جان دادند!
به آبِ دیده خون از چهره باید شست راهی نیست
الا ای استخوان نشکن که جز تو تکیهگاهی نیست
سواد دشمنان دیدند و تعداد کم خود را...
به میدان یکه باید رفت، فرمانده! سپاهی نیست
چه فرقی میکند مرغ مهاجر! کوچ یا ماندن؟
سوای آسمان وقتی برایت سرپناهی نیست
تمام آسمان از ابرهای تیره پوشیده
بهتنهایی شبت را صبح کن ماهی که ماهی نیست
میان این هیاهو نعره تنها چارهی کار است
جهان بازار مسگرها و ردِپای آهی نیست
خروشان از میان سند بیرون آ جلالالدین!
بهقدر مملکت باری به دوش توست شاهی نیست
به لطف دوستان از بابت دشمن خیالت جمع
که از ما در پس معرکه جز اینان کلاهی نیست
تو را از راستی باید به چنگ گرگ بسپارند
برادرها تمام دشت را گشتند چاهی نیست
عرق اوراق این پروندهی ما را به بو آورد
تمام شهر را قاضی گرفته دادخواهی نیست
بگویید آشنایان را نقاب از چهره بردارند
بگویید آب را آسوده باید بود کاهی نیست