تو
دیگر خطاب نبود
و چون نسیمی که از درز تاریخ میوزید
تشریفات عصر را
در مناسک تشرف
به گَردهای میان گلمیخهای گلو
تا سیب پلاسیدهای که میگفتند
آنْ آویزانش پدر نام داشته،
میبُرد
میآورْد
تا شق الف ماده
که سرین تاریکش
مخمل عزا از قبری جوان کنار میزد
و سلفون را
به ظرافت نفرین الاهه
بر زمین سوخته میکشید.
آیا کسی هست از اذان بترسد
و بعد، طوری شیطان را گاز بگیرد
که بدن شر
در برشهایی موازی
به مورچههای قرمز تحویل شود؟
تو
نفرین سیاه بود
و دیگر هیچکس بارش را زمین نگذاشت.
شکم مادر
از پنجرههای همسایه داخل رفت
و حتماً میخواست
در انبساط آنومی
دلالتهای ضمنی زلزال را
به جنین عفونی توضیح دهد.
ذره
در استنشاق هوا
به طرفداری مرگ ایستاد
و نفس عمیق را
بر فرم نشستهی کمر
فوت میکرد،
ریختی از هلال
که ماه پسر را
از دستفروشی
به تجربهی از دستشدن
قوس داده بود.
آیا کسی هست دیده باشد
گلدستهها چطور
در صف سمعک ایستاده
و سراسیمه
گوشهای هم را تمیز میکردند؟
تو
بدن خیابان را نمیشد
با نخ بیرون کشید.
شبماندههای درستهی نور
قطعهی نازک نعناع را میدریدند.
مرد نمیتوانست خاطرهی پسر را از شهر براند
او روی زمین دویده
در هوا رقصیده
و چون طوفانی که دروازه را بازگذاشته
به شکاف صورت داده بود.
زیپ دندانهایش،
از این پسکوچه به آن اسطوره
تکههای خشم را بههم گیر داده.
بغل مرد آب شده بود
و دستههای رنج
شکوفهها را به درون میسرید.
همهچیز به هیئت او درآمده
او که میخواست بساط ناچیزش را
از مأمور پاگنده پس بگیرد.
تو
مشمای نازک تکان میخورَد
و بوی حلوا
به خوابهای الاهه نشت میکند.
شیر گاز را نمیشود بست
و احتمال نور
از خود نور
باخداتر است.
آیا کسی هست که سرریز نامرئی چیزی را
از گنبد فیروزهای حس کرده باشد؟
از آن
از آن
از آن
حلقههای خونی
کسی از خوابش پریده
و همینحالا که سعی میکند چیزی بنویسد
از زبان بیرونزده،
دستکشیده بر فیل تاریخ
و بخواهد خرطومش را
دور قبرهای شکسته بپیچد؟
تو
خون را نمیشود در لمحهی استعاره پیچید
میگذارمش بر لحد روز
چون گیاهی گوشتخوار
که پرندههای حیاط مدرسه را میخورد.
برگرد به ادامهی روز، دختر
آن مرد که قد بلندی داشت
و طوری میچرخید
که گویی میخواست خدا را از هوا بقاپد
دندانهایش روی هم است
و لای اینعصر و آنجهنم
هنوز دارد
به لکههای پاشیده بر هندسهی طاغی میگوید:
بلند شو «محمد»
اینها کابوس تو بوده!