شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

آرتومبا

شب رو به سایه‌ی روزهای رفته از حالا
در سکوتِ کهربایی‌اش تاب می‌خورد
حال من گرفته‌ام بسی دیری‌ست
گرفته‌ام من حال و سینه‌ام
گورِ دقایقی‌ست
که تو رو به فراموشی  همیشه  می‌راندی
... آن‌سوتر آتشی‌ست
حال من بر این کرانه‌ی بیتا
بر کنار از همه‌چیز، بسی گرفته‌ام
این‌جا که شانه‌های این شبِ غریب‌نشان
بس پر ستاره است و آن‌سوتر از رباطِ تاریکی
ورای سکوتی سرخ، خفته، آتشی‌ست زیر خاکسترانه
حال من وَ بالِ من، که وبالِ من است
هر دو به پرواز ریخته‌ایم
پروازی که دیگر چیزی جز خاطراتی از خود نیست
و این حالا دیگر تا به حالاها کارِ هر شبمان است
کارِ هر تنگِ غروب، که رو به هیچ دارد و
دیگر هیچ‌چیز دلتنگش نمی‌کند
... آن‌سوتر آتشی‌ست
که یک نفر کنارِ آن می‌گفت: آرتومبا!
حال من درست مثل همیشه رو به هرچه که هرگز
بسی گرفته‌ام نشسته‌ام
من بر کنارهای از این کرانه‌ی بینایی، این کرانه‌ی بیتا
که خیره به آن حالا دارم در ییلاقِ عمر به سر می‌برم و
تابِ این بیتابیِ بی‌کرانه را حالا 
بالا می‌آورم از حال می‌روم تا به هنوز
و راستی که حال دیگر من با من نیست
راستی‌راستی دیگر حالِ من با من نیست
و دریاست که در یادست
و تنهایی‌ام به‌سوی بی‌کسیِ کسی موج می‌زند
که آرام‌تر از قلبش در تلاطمِ دریاست
در دریا که در یادست، در یادی که در بادست
... آن‌سوتر، از زبان خاکستر
انگار یک نفر می‌گفت: آرتومبا! آرتومبا! 
حال، من که با من نیست
بینِ تمامِ آنچه که دیگر، و نیمی از هر آنچه زمانی
نشسته وقتِ خودم را دارد با «ناگهان من» تقسیم می‌کند
حالا که من بسی گرفته‌ام نشسته و دارم تماشات می‌کنم
تنهاییِ وقتم را به‌وقتِ تنهایی‌ات
بر سنگِ آسمان که سینه‌اش
به خونِ زادنِ صبحی سهباره آغشته‌ست

دورانِ ما دیگر گذشته است، آرتومبا!
آرتومبـ... حال من دیگر دستِ خودم نیستم و
نیست این منی که دور از دست‌های از نزدیکِ هرچه هست
درست مثل تگرگی به صحنه‌ی صحراست
سرابی به صحنی از خون و خاکستر
از سر گرفته است خودش را که بی خودی
(بی‌بُروبَرگرد) با «ناگهان من» گِردِ آتش گرفته نشسته‌ست
این‌جا، همین‌جا درست بر لبِ کابوس
بر کنار از همه‌چیز، از چیز بر کنارِ همه
از ارتفاعی که در آن من (بُرو بی‌بَرگرد)
رو به همیشه‌هرگزِ خود باز می‌شوم
و باز می‌شوم تبدیل به پلکی از قدیم
که وا بسته به «ناگهان من» است
من حال بر هیچ بسته می‌شوم
بر سرِ خمِ هیچِ تندی که بر انتهای این کرانه‌ی بی‌تابستانه
نامِ دیگرش اریب بر مدارِ فراموشی‌ست
و فراموش مدار که جز نامِ دیگری، نامِ دیگری نیست
برای این‌همه چیزها، همه‌ی «آن»ها در آیینه
نامی برای همگی‌ت و هرچه دیگر نیست غیر از نیست
برای هرچه «ناگهان من»، هرچه با بی او
برای او که مثل بلایی‌ست که از بالا
بر سرِ سرخِ خود آمده‌ست و مثل بابی دور
پنجره‌ای را در سرِ من باز می‌کند
که از فکرهای به تو من نمی‌کنم دیگر
از فکر به هیچ رقم، فکر به نمی‌کنم دیگر
دارد با خودش حرف می‌زند
نامی از پنجره که لنگِ ظهر از میانَش آمده داخل
پنجره‌ی نامی برای رفتگان
که (از دستِ تو) تکانم می‌دهد هنوز
نامی به اعشاری که روز از تاریخِ رفتنِ تو برمی‌داشت
نامی برای همه هر کس که نیامده
برای تنهاترشدن با بی‌وجودِ خویش
برای آتشِ خفته به زیرِ خاکستر
نامی برای آرتومبا، برای دیگری
و البته نامی، حتی برای شما دوست عزیز.

احسان مهتدی

شعرها

تکرار

تکرار

محمد زندی

زیر سایه‌ی یک درخت

زیر سایه‌ی یک درخت

محمدباقر کلاهی اهری

زیبایی‌اش را به خیابان می‌برم

زیبایی‌اش را به خیابان می‌برم

سیمین رهنمایی

اثمر ابراهیمی