این شعر را ننوشتم
که جایزه شعر زنان را بگیرم
این شعر خودش آنقدر مهرهی مار دارد
که راه بیفتد
سکندری بخورد
گلهای کاغذی بندرعباس را مست کند
سرخابی شود
قهوههای کافه سل را سر بکشد
کافئین بالا بیاورد
این شعر در چارچوب کاغذ جا نمیشود
هی
تلو
تلو
تلو
میخورد
آنقدر که واژهها سرگیجه میگیرند
این شهر در چمدان زرشگی آن زن جا نمیشود
از هواپیما بیرون میزند
اتمسفر را به سرفه میاندازد
در چشمهای زمردین آن زن شیرجه میزند
همان زنی
که خلبان دریاچهی وان صدایش میکند
این شعر رام نمیشود
حتی اگر هر شب در رگ هایش مسکن بزنی
از دهلیزها هم میگذرد
او زن شبهای تاریک است
از ناودانها سرازیر میشود
راه میافتد
جلگهها را آب میدهد
این شعر را نوشتم
تا شیرجه بزند در دستان تو
آنجا خوش بنشیند
اما مرخص نشود
این شعر را نوشتم
که مهره اش برای تو باشد
و مارش برای من
که تو
هر چقدر مهره داشته باشی
باز هم کم میاوری